«پیرمرد بر سر پل» داستانی است بدون تعلیق و کشش معمول داستانهای کوتاه. داستان با تصویری ساکن از پیرمردی خاکآلود کنار یک پل آغاز میشود، پلی که مردم و سربازان با سرعت و تقلا از آن میگذرند. سکون پیرمرد و تقلای مردم در تضاد است، همین پیرمرد را برجستهتر میکند. راوی مامور بررسی شرایط طرفین پل و نگران از پیشروی دشمن، با پیرمرد گپی عجولانه میزند و از همین دیالوگ کوتاه، متوجه تنهایی پیرمرد و دلخوشیهایش میشویم؛ دلخوشیهایی که اول مسوولیتی سنگین به نظر میرسند، اما وقتی حجم اندکشان به چشم میآید خواننده را متوجه وجه سمبلیک پیرمرد میکند.
پیرمرد سمبل همه کسانی است که تمام دلبستگیهایشان را رها کردهاند و به خاطر جنگی که در آن هیچ نقشی نداشتهاند، مجبور به تغییر شرایطاند. حیوانات پیرمرد بهظاهر بیارزشند، اما در موقعیت ناگزیری مثل جنگ، شخصیت پیدا میکنند، مگر کبوتر نماد صلح نیست؟ لباس پیرمرد آلوده به خاک منطقهی امنیست که به آن خو داشته، درست مثل همه کسانی که ناخواسته درگیر جنگی میشوند که نه از آن چیزی میفهمند، نه سودی میبرند، بلکه صرفا اسیر شرایطی میشوند که گریزی از آن ندارند...
زمان حدودی خواندن داستان : 1 دقیقه
نویسنده : ارنست همینگوی
ارسال دیدگاه