به نقل از گاردین - چارلی در ابتدای رمان بلوغ بسیار محبوب «مزایای منزوی بودن» اینطور مینویسد: «دوست عزیز، برای تو نامه مینویسم، چون اون بهم گفت تو اهل گوش دادنی و درک میکنی.» چارلی، نوجوان ناآرامِ چابسکی، شخصیتی «منزوی» است که در مجموعهای از نامهها با این دوست درددل میکند و سعی میکند سر از کار زندگی خود بیرون بیاورد، اما ما چیز بیشتری درباره این آقا یا خانم نمیدانیم.
دو دهه بعد از این، این دوست در دنباله رمان چابسکی حتا از این هم مرموزتر است. کریستوفر ریس هفتساله و مادر مجردش، کیت، برای فرار از گذشته خود به شهر کوچک میلگرو در ایالت پنسیلوانیا میروند. «کریستوفر در اعماق وجودش فکر میکرد شاید به این خاطر انتخابش کرده که به نظرش پنهان از دید بقیه دنیا بوده.»
کریستوفر بچه خوبی است اما مبتلا به دیسلکسیا (خوانشپریشی) و در مدرسه در تقلاست؛ کیت از نظر مالی در لبه پرتگاه است، قرض بالا آورده و در متل زندگی میکند. بعد، کریستوفر بیچاره که در مدرسه مسخرهاش میکنند متوجه مجموعهای از ابرها میشود که شبیه به یک صورت است. او صورت را دنبال میکند و در جنگل گم میشود. شش روز بعد او ناگهان در کلاس بالای سر کریستوفر ظاهر میشود و درباره «مرد خوبی» حرف میزند که او را بیرون کشانده. معلوم میشود که دنیای دیگری پشت میلگرو وجود دارد، «یک دنیای خیالی که پر است از خانمهایی که «هیس» میگویند و آدمهایی به شکل صندوق پستی با دهانِ دوخته و چشمانی که با زیپ بسته شدهاند»، که کریستوفر راهش را به آن پیدا کرده و دوست جدیدش، مرد خوبی که هیچکس دیگری نمیتواند او را ببیند اما در گوش کریستوفر نجوا میکند و به کمک او نیاز دارد.
بخشهایی از «دوست خیالی» واقعا ترسناکاند: وقتی مردِ خوب با کریستوفر درباره ساختن یک خانه درختی حرف میزند و دنیای واقعی و خیالیِ میلگرو شروع به همپوشانی میکنند. یک خانم هیسگو هست که به دندان و دهانی که هیس میگوید تبدیل میشود. بدتر از یک جادوگر شرور. بدتر از هرچیزی. چهارپا مثل سگ، یا گردندراز مثل زرافه «هیس» میکند. مردی که داخل یک کُنده توخالی درخت میخوابد. زوجی که نمیتوانند دست از بوسیدن هم بردارند و خون از دهانشان جاری است. بچههایی که دهانشان دوخته شده. کریستوفر با خواب که او را به آغوش بانوی هیسگو میسپارد میجنگد و ساکنان شهر واقعی مریضتر و عصبانیتر میشوند.
اگر این کتاب را آخر شب وقتی در خانه تنها هستید بخوانید حقیقتا میترسید. اما بعد از مدتی «دوست خیالی» به تکرار کشیده میشود. کریستوفر و دوستانش –و بزرگسالان داستان- به خوبی طراحی شدهاند اما چابسکی در حال مدیریت شخصیتهای زیادی است و وقتی در طول ۷۲۰ صفحه در جهت فروپاشی تدریجی هر کدام از واقعیتهایشان حرکت میکند، داستانش کُندتر و کندتر میشود. این به معنی نقد این رمان ترسناک که تازه گل کرده نیست. در اینجا المانهای استفن کینگ را میبینیم –شهر کوچک، گروهی از پسران جوان و شرارتهای نهفته- اما اگر قرار باشد به این استاد ادای احترام کنی، باید این کار را بهتر انجام بدهی.
برای نوشتن از زاویه دید یک بچه هفتساله، چابسکی به وضوح تلاش در سادهسازی دارد تا جهانبینی یک کودک را بیان کند که با پیشروی رمان کمی آزاردهنده میشود. «انگار یک هیولا آنجا بود. یا شاید یک چیز دیگر. چیزی که هیس میکرد. این هیس او را به یاد جغجغه بچه میاندازد. اما مال بچه نیست. مال یک مار زنگی است.» یا: «مار بیرون پرید. مار زنگی بود. چنبره زده بود. هیس میکرد. هیس. هیس. کلانتر عقب رفت. مار به سمتش خزید. مثل جغجغه یک بچه هیس میکرد. پای کلانتر به یک کنده درخت گیر کرد و افتاد. مار زنگی به سمتش رفت. نیشش بیرون بود. همین که مار به سمت صورتش پرید، کلانتر هفتتیر خود را بیرون کشید. بنگ. سر مار با یک گلوله منفجر شد.» این توقفهای کامل فراوان، به مرور اعصابخرابکن میشوند.
چابسکی که در سالهای پس از انتشار نخستین رمان خود در هالیوود بوده، فیلمنامه «دیو و دلبر» را مینوشته و اقتباس سینمایی «اعجوبه» از آرجی پالاسیو را کارگردانی میکرده، جاهطلب است و بهطور فزایندهای داستانش را با سمبل مسیحیت میآکند. تمام ویژگیها برای ساخت یک چیز واقعا ترسناک در اینجا وجود دارند. فقط باید پخته، تنظیم و اصلاح شوند.
ارسال دیدگاه