رمان «تا چشم کار میکند لاکپشت» نوشته جان گرین با ترجمه شهره نورصالحی توسط انتشارات پیدایش منتشر و راهی بازار نشر شد.
به گزارش خبرنگار مهر، رمان «تا چشم کار میکند لاکپشت» نوشته جان گرین بهتازگی با ترجمه شهره نورصالحی توسط انتشارات پیدایش منتشر و راهی بازار نشر شده است.
جان گرین نویسنده این کتاب، متولد سال ۱۹۷۷ در «ایندیانا پلیس» در آمریکاست. او بهطور همزمان در دو رشته زبان انگلیسی و علوم دینی تحصیل کرد تا کشیش شود. ۵ ماه را هم به عنوان کشیش مستقر در بیمارستان فعالیت کرد اما در نهایت تصمیم گرفت نویسنده شود. کتاب «خطای ستارگان بخت ما» از این نویسنده که پرفروشترین رمان فهرست نیویورکتایمز بوده و مدال پرینتس را برای این نویسنده به ارمغان آورده، پیشتر با ترجمه میلاد بابانژاد و الهه مرادی توسط انتشارات پیدایش چاپ شده است.
داستان رمان «تا چشم کار میکند لاکپشت»، درباره دختری ۱۶ ساله بهنام آزا است که با دختر دیگری به نام دِیزی دوستی دارد. این دو متوجه میشوند که پلیس برای پیدا کردن یک میلیاردر فراری به اسم راسل پیکت، جایزه ۱۰۰ هزار دلاری تعیین کرده است.
دو دختر نوجوان برای به دام انداختن آقای پیکت، تصمیم میگیرند به پسرش دیویس نزدیک شوند. این تصمیم باعث میشود در ادامه داستان، آزا و دیویس عاشق یکدیگر شوند. اما مشکلی وجود دارد و آن، بیماری آزا است که ارتباط او و دیویس را دچار اختلال میکند. آزا باید بیماریاش را درمان کند اما نمیداند چگونه!
بیماری آزا، اختلال وسواس جبری است که بهطور مخفف OCD خوانده میشود. این بیماری، نوعی اختلال روانی است که مبتلایان به آن، درگیر و تسلیم افکار وسواسی نگرانکننده و ناخواستهای میشوند که زندگیشان را تحت تأثیر قرار میدهد. وحشت از انواع خطرها و بهویژه آلودگی و مبتلاشدن به بیماریها، آرامش را از این افراد میگیرد و زندگی روزانه، شخصی، اجتماعی، تحصیلی و شغلیشان را مختل میکند.
جان گرین خودش از دوران کودکی مبتلا به این بیماری بوده و یکبار از ترس مسمومشدن، ۲۲ روز غذا نخورده که این اتفاق موجب بستریشدنش در بیمارستان شده است. این نویسنده خواسته با نوشتن این کتاب، بهنوعی خودش را بیرون بریزد و بهقول خودش، بهعنوان ناظر از بیرون به این بیماری نگاه کند. زیرا حرفزدن درباره این وسواس همیشه برایش دشوار بوده است.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
در راه مدرسه و پشت فرمان، سرم از بیخوابی بنگبنگ میکوبید و در ضمن به بچگیام فکر میکردم که از هیولا میترسیدم. همان موقع هم میدانستم هیولاها واقعی نیستند، اما این را هم میدانستم که موجودات ساخته ذهن مهم هستند و میتوانند آدم را بکشند. بعد از خواندن داستانهای دیزی دوباره همان حس به سراغم آمد، اینکه چیزی نامرئی برای بُردنم آمده است.
انتظار داشتم دیدن قیافه دیزی عصبانیام کند، اما وقتی دیدم روی پلههای مدرسه نشسته و خودش را از سرما گلوله کرده و دستِ دستکشپوشش را برایم تکان میدهد، حس کردم _ حس کردم استحقاقش را دارم، واقعاً. انگار دیزی برای اینکه بتواند با من زندگی کند، باید آیالا را خلق میکرد.
جلوتر که رفتم، از جایش بلند شد و پرسید: «خوبی؟» سر تکان دادم. نمیتوانستم چیزی بگویم. راه گلویم تنگ شده بود، انگار میخواستم بزنم زیر گریه.
پرسید: «چی شده؟»
«خستهام.»
«هولمزی، یه وقت برداشتِ بد نکنی، ولی قیافهات مثل کسیه که شغلش اینه توی یه خونه جنزده نقش روح خبیث رو بازی کنه و حالا از سرِ کارش برگشته و توی یه پارکینگ این در و اون در میزنه مواد جور کنه.»
«سعی میکنم بد برداشت نکنم.»
این کتاب با ۳۲۰ صفحه، شمارگان ۵۰۰ نسخه و قیمت ۳۹ هزار تومان منتشر شده است.
ارسال دیدگاه