موضوع(ها):
داستانهای فارسی - قرن 14
در داستان برف، دو دانشآموز روستایی با نام "صابر" و "جلال" در یک روز برفی عازم مدرسۀ روستای مجاورشان ـ رحیمآباد ـ میشوند. آن دو در طول راه کبکی را میبینند که به وسیلۀ نخی به درختی بسته شده است. صابر با باز کردن نخ، کبک را آزاد کرده و بدینترتیب صاحب کبک میشود. اما جلال، دوست وی، از این که او بوده که کبک را به صابر نشان داده سخن میگوید و نارضایتی خود را از عدم تصاحب کبک اعلام میکند و زمانی که با مخالفت صابر مواجه میشود با او قهر کرده و از راهی دیگر میرود. جلال که از پیادهروی زیاد خسته شده به خواب میرود. در این حال با صدای صابر که برای کمک به او نزدش آمده از خواب بیدار شده و بدینترتیب از مرگ حتمی نجات مییابد. مجموعۀ حاضر حاوی تعدادی داستان کوتاه و بلند است که برف یکی از آنهاست. عناوین برخی دیگر از داستانهای کتاب عبارت است از: آواز گمشده؛ فلوت؛ کلاغهای عصر؛ تفنگ؛ و فصل کوچ درناها.
ارسال دیدگاه