در این رمان «آشور مشعلی» جوانی است که اختلال حواس دارد و گم شده است. با درج آگهی گم شدن او در روزنامه، که آن هم به اشتباه «عاشور» چاپ شده فضای داستان شکل میگیرد. «فریدون»، دوست دوران کودکی آشور، عکس او را در روزنامه میبیند و به یاد خاطرات گذشته، دوران پیشین را مرور میکند: «ما شش نفر بودیم که برای خود پادشاهی میکردیم. پادشاه جزیرههای کوچک کودکی. روزی دریا طوفانی شد; نه از پادشاه تاجی ماند و نه از جزیره خاکی!» حالا صاحب عکس همان آشور که عمری از او دور بوده، به فضای خاطرات او هجوم میآورد. آری عکس، عکس آشور بود، خودش است، از کلاس اول تا دیپلم با هم بودند، در آبادان، و حالا هم او بود که در سی سالگی گم شده است، پس چرا عکس این قدر قدیمی است؟ فریدون از فرط هیجانی که با دیدن عکس آشور به او دست میدهد با همسرش «محبوبه» تماس میگیرد و گم شدن آشور را به او خبر میدهد; اما عکسالعمل زنش که با بیتفاوتی او را به خویشتنداری فرا میخواند، عذابش میدهد: «ما هم توی دبیرستان حکیم نظامی چند تا دوست بودیم، کشتهومرده هم. سوگند وفاداری و عهد و پیمان و چه میدونم از این کوفت و کلکها داشتیم. حالا همهشون با شوهر و بچه زیر و رو شدن. فقط بخت من بیچاره بسته بوده که اونم دچار حضرتعالی شده.» .. .با گفتن این حرفها، فریدون به فضای گذشته سیر میکند: سال پنجاه و هشت یا نه؟ خیابان امیری، رو به روی سینما نیاگارا، کتابفروشی سیاهکل. آشور را بعد از مدتها بیخبری میبیند که در چارچوب در ایستاده با او دست نمیدهد. انگار حواسش نیست. فضای کتابفروشی آمیخته با علامت «داس و چکش» است...
موضوع(ها):
داستانهای فارسی - قرن 14
ارسال دیدگاه