گفت: «تا حالا شده احساس کنى یه صحنه رو قبلا هم دیدى؟» «نمى دونم، شاید.» «من الان همون طور شدم. یه لحظه احساس کردم قبلا هم این صحنه رو دیده م. همون وقت که رسیدم اونجا. “برگشت و جایى وسط کوچه را نشان داد. «تو وایساده بودى درست همین جا. زیر همین تیر چراغ برق. اون کارتن ها هم افتاده بود اون جا.» به کارتن هاى خالى اى اشاره کرد که چند قدمى مان، نزدیک درخت بلندى بودند. «دقیقا همین صحنه.» گفتم: «من هم این حسو داشته م.» «یه جوریه، یه جور عجیبى. آدم حس مى کنه قبلا هم یه بار دیگه زندگى کرده. “هنوز داشت به کارتن هاى خالى نگاه مى کرد. گفت: “نکنه ما مدام به دنیا مى آیم و هر دفعه درست همین شکلى زندگى مى کنیم!» «شاید.»
ارسال دیدگاه